
صفایی جندقی
شمارهٔ ۳۴۴
۱
عقلم از آن چه برد بو قصه ی عشق یار به
وز همه نشاط ها ذکر غم نگار به
۲
نقدی اگر به کف ترا به سر او فدا نکو
جائی اگر به لب ترا در قدمش نثار به
۳
ناله ی ما نوای نی خون جگر به جای می
کیست که نوش و نای وی باشد ازین شمار به
۴
عشاق صادق ترا در پی کام چشم و لب
اشک زمین گذر سزاه آه فلک گذار به
۵
با غم هجر خویشتن خنده مجویم از دهن
کاین دل داغ دار را دیده اشکبار به
۶
جام عقیق لعل خود از لب ما به دورخط
منع مکن که بزم می طرف بنفشه زار به
۷
در غمت اشک من ببین آی و به دیده ام نشین
ز آنکه صنوبری چنین بر لب جویبار به
۸
تا نگرم ز هر طرف لشکر غم کشیده صف
پاس وجود را به دف ساغر می حصار به
۹
هست صفایی آرزو، زاری و خاکساریم
کز همه کارها مرا بیش وکم این دوکار به
نظرات