
صفایی جندقی
شمارهٔ ۳۵۲
۱
گفتم بگویمت که صنوبر به قامتی
دیدم در آن نبود چنان استقامتی
۲
مژگان ز موج اشک کنم رشک آبشار
تا جا به جوی دیده کند سرو قامتی
۳
از سحر زلف و چهر تو با آن عصا و دست
بالله نبود معجز موسی کرامتی
۴
تنها نه من سر از تو نپیچم که هیچ کس
از جان خویش بر تو ندارد لآمتی
۵
خونی که ریخت چشم تو نبود سیاستی
نهبی که کرد ترک تو نبود غرامتی
۶
امری که نهی تست نباشد تأسفی
کاری که بهر تست ندارد ندامتی
۷
از مدعی عیان بود آثار صدق و کذب
دعوی عاشقی نبود بی علامتی
۸
مردیم اجل نیامده بر سر بلی نبود
کس را به شهر عشق تو چندان اقامتی
۹
خیرم نخواست بلکه صفایی ز رشک بود
راند ار کسم ز شیوه ی رندی ملامتی
نظرات