
صفایی جندقی
شمارهٔ ۳۶۳
۱
سر به فتراکم نخواهی بست بعد از جانسپاری
تا مرا باز از رقیبان حاصل آید شرمساری
۲
گر ز خویشم رانده بودی خو به حرمان کرده بودم
نیست الا ناامیدی حاصل امیدواری
۳
جز دل من کز پی زلف دلاویز تو خون شد
حاش لله خون ندیدم خیزد از مشک تتاری
۴
دفع غم را می خورم و امید کاندازد به حشرم
عدل حق برگردن هجران گناه می گساری
۵
گل کنم ز اشک آستانت و آستین ها گوهر آرم
دانم ار وصلت به زر گردد میسر یا به زاری
۶
در شب هجران به خود پیچیم چون زلف تو تا کی
دل ز رشک بی قراران من زتاب بی قراری
۷
نذر کردم تا فرو ریزم به مزد شست و بازو
جان به پاس قاتل ار بیرون برم زین زخم کاری
۸
خواری اغیار بردم تا عزیز آیم دریغا
شد همینم پیش یاران مایهٔ بیاعتباری
۹
راز دل آخر صفایی اوفتاد از پرده بیرون
ز آستین چندانکه کردم در نظرها پرده داری
نظرات