صفایی جندقی

صفایی جندقی

شمارهٔ ۳۷۴

۱

بدین جمال که دل می بری ز دست پری

زهی سعادت آیینه کاندرو نگری

۲

ز بس به راه تو ریزد ستاره دیده خلق

زمین به چرخ کشد سر، تو چون برآن گذری

۳

اگر نبود ز شرم تو رشک حور و ملک

چرا نهفت ز مردم جمال خویش پری

۴

تو آن بتی که ز لطف و صفا و مهر و وفا

ز دلبران همه دل برده ای به خوب تری

۵

چرا به سیر گلستان ز دشت ناید باز

اگر خجل ز خرام تو نیست کبک دری

۶

درون پرده و دل ها بری ز پرده برون

چها کنی اگر آیی برون به پرده دری

۷

به بوی زلفت اگر خون خود خورم نه عجب

دلم ز لعل تو آموخت رسم خون جگری

۸

به حسرتم رود اوقات و شادمانم باز

که زندگانی من در غمت شود سپری

۹

صفایی از تو بگو صبر چون کند که گذشت

غم جدائیت از حد طاقت بشری

تصاویر و صوت

نظرات