
صفایی جندقی
شمارهٔ ۳۷۵
۱
سعادتی است زمین را تو چون بر آن گذری
کرامتی است فلک را تو چون در آن نگری
۲
دریغ و درد که آغاز آشنایی ما
به کام غیر چو عمر عزیز می گذری
۳
به ناامیدی و افسوس وحسرتم مپسند
کدام تاب و تحمل که بینمت سفری
۴
چه کرده ام که سزاوار رنج هجرانم
خدای را که هلاکم مکن به خون جگری
۵
بریز خون من آنگه عزیمت سفر آر
چرا به دست فراقم به زندگی سپری
۶
اگر به دست خود اکنون مرا کشی به از آن
که عمر در غم هجران همی شود سپری
۷
ببر سر من و بار از برم ببند و برو
دلت ز صحبت ما گر ملول گشت و بری
۸
حدیث عشق بپوشیدمی ز دشمن و دوست
اگر سرشک نکردی به خیره پرده دری
۹
دلت ز آه صفایی به رحم نامد نرم
ثمر نبود فغان را ز فرط بی اثری
تصاویر و صوت

نظرات