صفایی جندقی

صفایی جندقی

شمارهٔ ۳۹۸

۱

اگر باری به باغ از در درآیی

در فردوس بر گلشن گشایی

۲

شبت مه در مقابل رخ برافروخت

نهان شد روز با آن روشنایی

۳

به شب خورشید از آنرو، روی بنهفت

که شرمش آید از بی دست و پایی

۴

به هم چشمیت عبهر دیده بگشود

عجب ثم العجب زین بی حیایی

۵

الا ای سرو با آن چهر و بالا

برو بگذار از سر خودنمایی

۶

در و یاقوت جانان را چه نسبت

به مرجان و گهر در جان فزایی

۷

نه گوهر را بود این آبداری

نه مرجان را بود این شهد خایی

۸

چرا مهر منت در سینه انداخت

نبود این کار اگر کار خدایی

۹

سیه پوشید زلفت از چه گر نیست

به داغ کشته ی عشقت عزایی

۱۰

بکن چندانکه خواهی سخت رویی

که ناید از صفایی سست رایی

تصاویر و صوت

نظرات