صفایی جندقی

صفایی جندقی

شمارهٔ ۴۳

۱

چاره ی اندوه را ساقی نبینم جز شراب

هر قدر آبادم افزون خواهی افزون کن خراب

۲

واعظ از نیران سخن راند من از کوثر بلی

باشد او را طبع آتش هست ما راخوی آب

۳

فتنه ی بابل به بیداری دگر کس ننگرد

یک ره از هاروت جادوی ترا بیند به خواب

۴

گر سحاب چشم من خون بارد از غم نی عجب

این عجب کآورده ای صد دجله آب از یک حباب

۵

شد قوی سختش قوی تا دل بدان رخ دیده دوخت

کی فتور آید کتان را تار و پود از ماهتاب

۶

از جزا مندیش اگر بی جرم ریزی خون خلق

هر گناهی کز تو سر زد می نویسندش ثواب

۷

دیر وانگذاشتم و ز غم خلاصم خواست زود

دانمش زین بی حسابی یافت مزدی بی حساب

۸

کشت و از هجران مرا یکباره جان آسود و تن

دولتی دیگر که تیغش رحمت آورد از عذاب

۹

آنقدر بگریستم در آتش سودای عشق

کز کلامم می نیابی جز بخاری برتراب

۱۰

سوختن ز آتش بود اما صفایی عشق بین

کم به دل افروخت چندین آذر از یک التهاب

تصاویر و صوت

نظرات