صفایی جندقی

صفایی جندقی

شمارهٔ ۵۱

۱

نه جان از طعن تیغم آن قدر سوخت

که دل از طعنه ی تیر نظر سوخت

۲

نه تنها دیده و دل کآتش عشق

سرا پای وجودم خشک و تر سوخت

۳

به هجرانت خروشیدم چنان سخت

که کیوان را برافغانم جگر سوخت

۴

ز اشکم رخنه در بام و در افتاد

ز آهم پای تا سر بوم و بر سوخت

۵

سرشکم سیل در بحر و بر افکند

خروشم خاوران تا باختر سوخت

۶

به تن صد تابم از مژگان برانگیخت

چه افسون ساخت کز پیکان پسر سوخت

۷

مرا از داغ رویش روزگاری است

که دل چون شمع هر شب تا سحر سوخت

۸

سموم غم به کشتم آتشی ریخت

که شاخ خرمی را برگ و بر سوخت

۹

به دام روزگار از کاوش چرخ

همای دولتم را بال و پر سوخت

۱۰

صفایی ز آن در آهم نیست تأثیر

که عشقم ناله را در دل اثر سوخت

تصاویر و صوت

نظرات