
صفی علیشاه
شمارهٔ ۳۹
۱
هیچ شگفتی ز هر چه هست بعالم
نیست عجیبتر ز چشم خیره آدم
۲
میخورد از روزگار نیش پیاپی
باز طمع زو کند بنوش دمادم
۳
هر چه کم آری ز دهر خواهی از و بیش
هیچ نیابی که کرده بیش تراکم
۴
ماتم یاران نکرد عیش ترا تلخ
عیش ندیدی که بود قاصد ماتم
۵
جمع کنی مالها بعمر و نبینی
بهره از آن جز و بال و حاصل جز غم
۶
جمع تو کردی برنج و خورد براحت
آنکه نبودت بهیچ زخمی مرهم
۷
هیچ نگوید که خواجه مرده و از وی
بهر من اسباب زندگیست فراهم
۸
هیچ نیاری بیاد آنکه ترا چیست
حاصل هستی عمل چو گشت مجسم
۹
هیچ ندانی که آدمی بحقیقت
چیست که بر ماسوا سر است و مقدم
۱۰
رتبه خود را گرفت هر چه ز هستی
بهره در آمد چه آشکار و چه مبهم
۱۱
بر اثر خود بوند انجم و افلاک
بر قدم خود روند اشهب و ادهم
۱۲
اینهمه باشد ولی شگفتتر از نقش
فکرت نقاش بین و حکمت اسلم
نظرات