
صفی علیشاه
بخش ۷۶ - حکایت
۱
شیخ درویشان جنید ممتحن
روزی از توحید می گفتا سخن
۲
رهروی برخاست کای عالی مقام
من نیابم آنچه گویی در کلام
۳
فهم من بر درک رازت نارس است
گفت آن فهمد که از خود مفلس است
۴
زیر پا هل زحمت صد ساله را
تا بیابی سرّ سرو و لاله را
۵
چون چنین کردی تو از خود مفلسی
هرچه را گویم به کُنه آن رسی
۶
گفت هِشتم زیر پا اعمال خویش
هم نبردم راه بر اعمال خویش
۷
گفت سر را هم به زیر پا گذار
گر نیابی پس ز من دان ای عیار
۸
چیست دانی حاصل حرف ای فقیر
گر وصال دوست خواهی رو بمیر
۹
تا نمیری از خود و از ماخَلَق
ره نیابی در حریم وصل حق
۱۰
یک حکایت گویمت بعد از همه
پس قلم گیرم به نظم خاتمه
تصاویر و صوت

نظرات