
صغیر اصفهانی
شمارهٔ ۳۹۶
۱
نیست بازار جهانرا به از این سودایی
که دهی جان پی هم صحبتی دانایی
۲
دوش پروانه چنین گفت به پیرامن شمع
سوزم اندر طلب صحبت روشن رایی
۳
بایدت خون جگر خورد بیاد لب یار
نیست در خوان محبت به از این حلوایی
۴
رفرف عشق بنازم که برد عاشق را
تا بجایی که نباشد دگر آنجا جایی
۵
پای لرزان دل حیران ره پر چه شب تار
دست گیرد مگر از کور دلان بینایی
۶
راستی کجروی چرخ فزون گشت کجاست
دست اختر شکنی پای فلک فرسایی
۷
دست بیداد جهان ساخته ویران باید
پا گذارد بمیان عدل جهان آرایی
۸
شادمان باش صغیرا که خدیوی عادل
باز طرح افکند از عدل و عطا دنیایی
نظرات