
صغیر اصفهانی
شمارهٔ ۶۵ - حکایت
۱
داد درویشی از ره تمهید
سر قلیان خویش را به مرید
۲
گفت از دوزخ ای نکو کردار
قدری آتش بروی آن بگذار
۳
بگرفت و ببرد و باز آورد
عقد گوهر ز درج راز آورد
۴
گفت در دوزخ آنچه گردیدم
درکات جحیم را دیدم
۵
آتش و هیزم و ذغال نبود
اخگری بهر اشتعال نبود
۶
هیچکس آتشی نمیافروخت
ز آتش خویش هر کسی میسوخت
نظرات
فرخ فرخ
دکتر محمدحسین بهاری
ر.غ