صغیر اصفهانی

صغیر اصفهانی

شمارهٔ ۶۵ - حکایت

۱

داد درویشی از ره تمهید

سر قلیان خویش را به مرید

۲

گفت از دوزخ ای نکو کردار

قدری آتش بروی آن بگذار

۳

بگرفت و ببرد و باز آورد

عقد گوهر ز درج راز آورد

۴

گفت در دوزخ آنچه گردیدم

درکات جحیم را دیدم

۵

آتش و هیزم و ذغال نبود

اخگری بهر اشتعال نبود

۶

هیچکس آتشی نمی‌افروخت

ز آتش خویش هر کسی می‌سوخت

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
فرخ فرخ
۱۴۰۱/۰۹/۲۰ - ۲۳:۵۹:۵۷
در مصرع دوم در بیت پنجم انتقال اشتباه است و صحیح ان اشتعال میباشد
user_image
دکتر محمدحسین بهاری
۱۴۰۲/۰۷/۲۱ - ۲۳:۲۳:۰۶
درود گرامی که ویرایش ما را سلیقه‌ای دانسته‌اید، اگر ممکن است فرانمود بفرمایید آتش هیزم چگونه آتشی است و یک نمونه دیگر از شاعری دیگر بیاورید که به کار برده باشد. در کتاب ایشان با و نوشته شده آتش و هیزم و زغال نبود اخگری بهر اشتعال نبود معنای شعر را با ابیات پیوسته بدانید روشن میشود چه فرموده‌اند: برو آتش بر سر قلیان من بگذار مرید رفته و بازگشته می‌گوید: آتش نبود که بگذارم این هیچ، هیزم و زغال هم نبود و هیچ آتش‌زنه (یا جرقه‌ای) هم نبود. جای افسوس دارد، ما برای درست کردن نادرستی‌های گنجور، بسیار وقت می‌گذاریم، منتی نیست انتظار قدردانی هم نداریم وانگه امید داشتیم مدیران گنجور بدانند و بر آسه عادت و تقلید نباشند. اگر بنا باشد آنچه که درست است را چون گوینده‌اش را نمی‌شناسیم، یا چون به خودمان یا گوینده پیشین باور داریم، رد کنیم، هیچگاه به شکوفایی نخواهیم رسید. پاینده باشید 
user_image
ر.غ
۱۴۰۳/۰۳/۱۳ - ۱۵:۳۱:۰۴
عارفی می رفت یک روزی براه بود صحرا و نبود آنجا پناه ابر پیدا گشت و باریدن گرفت جامه اش تر گشت و چاییدن گرفت می دوید از دست باران آنچنان که تو گویی کرد دشمن قصد جان چون در آن صحرا از سرما گذشت یک ده ویران بدید آن سوی دشت او زهول جان بسوی ده شتافت تا تواند او زسرما چاره یافت چون رسید آنجا ، بگرد ده دوید عاقبت یک خانه معمور دید بر در خانه رسید آواز داد صاحب خانه جوابش باز داد در زمان آمد برون کردش سلام عارفش گفتا : علیکم السلام پس تواضع کرد او با میهمان اندرون خانه بردش در زمان باز پرسید : از کجاها میرسی کرد از احوال او پرسش بسی گفت سرما خورده ام آتش بیار نیست پروای سخن معذور دار گویا در خانه اش آتش نبود رفت تا بستاند از همسایه زود بستد آتش را ، سوی خانه شتافت خرقه دید آنجا و مهمان را نیافت در تعجب ماند از آن حال غریب پیش او آمد خیالات عجیب آتشی افروخت تا بیند که چیست آن مگر « جن » بود یا نی خود ، پریست لحظه ای شد خرقه جنبیدن گرفت میهمان در خرقه لرزیدن گرفت آمد و در پیش آتش خوش نشست صاحب خانه ز حیرت لب ببست هر زمان نوعی خیالش آمدی دمبدم زین حال حیران تر شدی عاقبت پرسید او از میهمان گو کجا بودی ؟ مدار از من نهان زانکه حیرانم درین کار عجب واقفم گردان ز اسرار عجب گفت مهمانش که ما را سرد بود از غم سرما دلم پر درد بود چونکه تو دیر آمدی گفتم روم تا که گرم از آتش دوزخ شوم بهر آتش زود در دوزخ شدم هر طرف جوینده آتش بدم هفت دوزخ گشتم و آتش نبود من نه آتش دیدم و نه نیز دود در عجب ماندم که آن آتش کجاست دوزخ سوزان ز آتش چون جداست ؟ عاقبت با مالک دوزخ عیان گفتم از آتش بده ما را نشان سوی آتش بهر حق ، شو رهبرم تا مگر از دست سرما جان برم گفت مالک: نیست اینجا آتشی تو مگر دیوانه یا سرخوشی گفتمش : دیوانه و سرخوش نیم گو خبر ز آتش که جویای ویم بر نشان آتش ، اینجا آمدم من ندیدم آتش و حیران شدم انبیا دادند از دوزخ نشان ز آتش سوزان به خلقان جهان آن نشان انبیا چون کذب نیست مشکلم حل کن بگو احوال چیست ؟ گفت : آری آن نشانها راستست تو یقین میدان که شک برخاستست نیست اینجا آتشی بشنو زمن هر کسی آرد خود آن با خویشتن آن یکی از آتش شهوت بسوخت وان یکی از کینه ، آتش بر فروخت آتش هر یک بود نوعی دگر فهم گرد آور که تا یابی خبر آتش دوزخ بدانکه خشم تست با تو گفتم من سخنهای درست هفت دوزخ چیست ؟ اخلاق بدت ! هشت جنت هست اعمال خودت زینهار ای جان من صد زینهار نیک کن پیوسته ، دست از بد بدار زانکه هر چه اینجا کنی از نیک و بد مؤنست خواهد شدن اندر لحد آن مشقتهای جمله انبیاء وان ریاضتهای جمله اولیاء کی عبث باشد بگو ای بی خبر ! دیده گر داری در آن حکمت نگر آنچه گفتم هست از عین الیقین نی باستدلال و تقلیدست این