
سحاب اصفهانی
شمارهٔ ۱۱۳
۱
دل که او بیخبر از روز سیاهش باشد
گو سر زلف سیاه تو گواهش باشد
۲
رسم انصاف در اقلیم نکوئی نبود
خاصه بیدادگری همچو تو شاهش باشد
۳
شب آن کز مه رخسار تو روشن چه عجب
بی نیازی اگر از پرتو ماهش باشد
۴
یک شکستم به پر از سنگ جفایش نرسد
گر نه شوق شکن طرف کلاهش باشد
۵
گر نباشد بگل گلشن حسن تو دوام
شاد از اینم که دوامی به گیاهش باشد
۶
نبود غیر در میکده جائی که کسی
ایمن از فتنه دوران به پناهش باشد
۷
مردم از حسرت دیدار و در آن راه هنوز
دیده ی حسرت من باز به راهش باشد
۸
بکشد همچو فلک دست ز آزار (سحاب)
گرچه او در حذر از شعله ی آهش باشد
تصاویر و صوت

نظرات