سحاب اصفهانی

سحاب اصفهانی

شمارهٔ ۱۹۸

۱

آنکه می گشت سکندر به جهان در طلبش

گو بیا و بنگر چون خضر اینک ز لبش

۲

هر که را از نگه این می کشد آن زنده کند

چشم او کرده فزون رونق بازار لبش

۳

نبود در دلم اندیشه ای از روز وصال

زان که تا روز قیامت نشود روز شبش

۴

ثانی نقش تو بر صفحه ی هستی نکشید

کلک قدرت که کشد این همه نقش عجبش

۵

شربت وصل علاج آمده با داروی مرگ

خسته ای را که بود زآتش عشق تو تبش

۶

تازه نخلی است قدش در چمن حسن (سحاب)

لیک نخلی که دهد چاشنی جان رطبش

تصاویر و صوت

نظرات