
سلیم تهرانی
شمارهٔ ۱۰۲
۱
چه ذوق در شب وصل از نظارهٔ صبح است؟
که همچو غنچه دلم پارهپارهٔ صبح است
۲
شب وصالی اگر روز کردهای، دانی
که آفتاب قیامت ستارهٔ صبح است
۳
به ماهتاب وصال آنکه شب پیاله کشد
چو شمع، کوس رحیلش نقارهٔ صبح است
۴
فسون وصل به دل ناله را دلیر کند
به شمع شوخی باد از اشارهٔ صبح است
۵
ز بیم او نتواند سفید شد هرگز
به حیرتم که شب من چه کارهٔ صبح است
۶
بود به ماتم ما آسمان، ولیک چه سود
چراغ را ز گریبان پارهٔ صبح است؟
۷
گرفتم آنکه جوان هم شوی پس از پیری
چه اعتبار به عمر دوبارهٔ صبح است؟
۸
سلیم هیکل شب شد ز هجر او، ورنه
سرشک من گهر گوشوارهٔ صبح است
نظرات