سلیم تهرانی

سلیم تهرانی

شمارهٔ ۱۰۳

۱

بخت بد با اخترم هر شب به جنگ افتاده است

این سیاهی گویی از داغ پلنگ افتاده است

۲

یاد این صحرا ز بازیگاه طفلان می دهد

هر کجا پا می نهد دیوانه، سنگ افتاده است

۳

چاک های سینه ام هر یک در بتخانه ای ست

از دل من کار بر اسلام تنگ افتاده است

۴

نغمه ای از مجلس مستان نمی گردد بلند

ناخن مطرب مگر امشب ز چنگ افتاده است؟

۵

در شکست شیشه ی دل ها به او فرصت نداد

آتش از رشک دلش در جان سنگ افتاده است

۶

تحفه ی دل کی به چشم آید که در بزم بتان

گل ز بی قدری چو مصحف در فرنگ افتاده است

۷

تهمت وسعت چه می بندی برین عالم سلیم

نیست او را در وسعتی، چشم تو تنگ افتاده است

تصاویر و صوت

نظرات