
سلیم تهرانی
شمارهٔ ۱۵۴
۱
ز بس اشک نیازم خاکسار است
شود چون خشک، در چشمم غبار است
۲
تنم می بالد از هر زخم خوردن
به طبعم آب تیغش سازگار است
۳
به غیر از زهر حسرت روزی ام نیست
کلید رزق من دندان مار است
۴
همین گل نیست از شوقش پریشان
ز شبنم گریه بر مژگان خار است
۵
سلیم آن گونه افزاید جنون را
که گویی روی او روی بهار است
نظرات