سلیم تهرانی

سلیم تهرانی

شمارهٔ ۲۹۵

۱

کاروان اشک هرگه بی توام از دل گذشت

تا به مژگان از غبار خاطرم در گل گذشت

۲

انتقام خویش خون بی گناهان می کشد

نیستم آگه که بعد از من چه بر قاتل گذشت

۳

در غم عشق بتان راز جهان از من مپرس

غرقه ی دریا، چه می داند چه بر ساحل گذشت

۴

رهرو عشق ترا مقصد نمی دانم کجاست

این قدر دانم که همچون راه از منزل گذشت

۵

برق دامن می کشد از خرمن امید ما

حیف اوقاتی که در تحصیل این حاصل گذشت

۶

بس که از بیم عطا کفران نعمت می کنند

از سرشک منعمان آب از سر سایل گذشت

۷

لذت آسودگی در خاک و خون غلتیدن است

بعد آسایش نمی دانم چه بر بسمل گذشت

۸

از گران خیزی بیابان را به تنگ آورده ام

کاروان نقش پا هم از من کاهل گذشت

۹

شمع را فانوس حاجت نیست کز منع غرور

باد نتواند به پیرامون این محفل گذشت

تصاویر و صوت

نظرات