
سلیم تهرانی
شمارهٔ ۳۴۸
۱
شیخ است و خودآرایی بسیار و دگر هیچ
چون صبح، همین شانه و دستار و دگر هیچ
۲
رهزن به تو تعلیم دهد شیوه ی تجرید
در دست همین رشته نگه دار و دگر هیچ
۳
یوسف نه متاعی ست که او را بگذارند
ما را برسان بر سر بازار و دگر هیچ
۴
در عشق شد افسانه ی منصور فراموش
غوغا به سر ماست درین دار و دگر هیچ
۵
انصاف مگو راهزن عشق ندارد
هر چیز که داری همه بسپار و دگر هیچ
۶
فکر سر و جان است همه راهروان را
پایی تو ازین بادیه بردار و دگر هیچ
۷
در مذهب ما طاعت شب ها نه نماز است
کافی ست همین دیده ی بیدار و دگر هیچ
۸
معشوق چو مست است نصیحت نپذیرد
در نامه نوشتیم که هشیار و دگر هیچ
۹
در باغ سلیم آنچه ز تاراج خزان ماند
خاری ست همین بر سر دیوار و دگر هیچ
نظرات