
سلیم تهرانی
شمارهٔ ۴۸۵
۱
نگاه از شوق دیدارت به چشم من نمیگنجد
چراغی کز تو روشن شد در او روغن نمیگنجد
۲
هوای دامن صحرا چنانم مضطرب دارد
که همچون گردبادم پای در دامن نمیگنجد
۳
سفر کردن به سوی دوستان ذوق دگر دارد
نسیم مصر از شادی به پیراهن نمیگنجد
۴
دلی دارم من دیوانه از ذوق تماشایت
که چون آیینهٔ خورشید در گلخن نمیگنجد
۵
درون غنچه میگنجید بوی گل، ولی اکنون
ز بس رسوا شد از شوق تو، در گلشن نمیگنجد
۶
سلیم از بخیه زخم من ندارد قسمتی، آری
دلم از بس پر است از غم، در او سوزن نمیگنجد
نظرات