
سلیم تهرانی
شمارهٔ ۴۸۹
۱
همچو شمعم آتش از مژگان به دامن میچکد
اشک در ویرانهام از چشمم روزن میچکد
۲
خویش را کشتم ز شوق دلخراشی عاقبت
خون من از ناخنم چون تیغ دشمن میچکد
۳
آنکه زخمم دوخت، آگه نیستم از حال او
این قدر دانم که خون از چشم سوزن میچکد
۴
آب بر آتش زدن، کار بتان هند نیست
کز سر هر مویشان، چون شمع، روغن میچکد
۵
در وداع خویش، چشم غیر را آن گل سلیم
میکند پاک و سرشک از دیدهٔ من میچکد
تصاویر و صوت

نظرات