
سلیم تهرانی
شمارهٔ ۵۱
۱
ریزد ز بس غبار دل از هر فغان ما
پر خاک شد چو حلقه ی دام آشیان ما
۲
ترسان ز هجر یار ز بس جان سپرده ایم
منقار زاغ زرد شد از استخوان ما
۳
با قامت خمیده ره راست می رویم
هرگز نجسته تیر خطا از کمان ما
۴
ارباب هوش پی به معانی نمی برند
دیوانه ذوق می کند از داستان ما
۵
از ننگ خضر بس که نهفتیم راز خویش
شد خاک، حرف تشنه لبی در دهان ما
۶
هرگز کسی سلیم ندیده ست آفتی
چون تیغ آفتاب ز تیغ زبان ما
نظرات
سجاد رشیدی پور