
سلیم تهرانی
شمارهٔ ۶۵
۱
کی به دل آرم خیال آشیان خویش را
کز قفس بیرون نمی خواهم فغان خویش را
۲
همچو مجنون ناتوانی از کجا، عشق از کجا
یافت در صحرا مگر دیوانه جان خویش را؟!
۳
در گلستان محبت، عاقبت چون فاخته
بر سر سروی نهادم خان و مان خویش را
۴
نام آن لب بردم و شد عمرها کز ذوق آن
می مکم چون غنچه اطراف دهان خویش را
۵
ای هما، از پهلوی خود کن قناعت همچو من
آخر از بهر که داری استخوان خویش را
۶
آب و نان دیگر نمی خواهم سلیم از روزگار
همچو ساغر وقف می کردم دهان خویش را
نظرات