سلیم تهرانی

سلیم تهرانی

شمارهٔ ۶۵۳

۱

خرم آنان که به دل راه تمنا بستند

چشم از هر دو جهان چون لب دانا بستند

۲

مانع جلوه ی معنی بود این نقش و نگار

در میان من و او پرده ی دیبا بستند

۳

نتوان شب به سر کوی تو پنهان آمد

دل نالان جرسی بود که بر ما بستند

۴

از پی عشرت دیوانه بساط افکندند

دامن کوه چو بر دامن صحرا بستند

۵

زندگی نیست متاعی که بر آن دل بندند

تهمتی بود که بر خضر و مسیحا بستند

۶

دختر تاک حلال آمده در خانه ی ما

این نکاحی ست که در عالم بالا بستند

۷

حسن را زیوری از عشق نباشد خوشتر

این حنا بود که بر دست زلیخا بستند

۸

هیچ کس راه ندارد به سراپرده ی قرب

بر تو ای دل در این بزم نه تنها بستند

۹

رشته هرگز نبود سخت چنین، پنداری

پای مرغ دل من با رگ خارا بستند

۱۰

ساقیان دختر پیری که به جا مانده ز تاک

خوب کردند که بر گردن مینا بستند!

۱۱

ابر با سبزه ی لب تشنه ی ما کم لطف است

باغبان را چه گنه، آب ز بالا بستند

۱۲

عندلیبان چمن از ستم باد خزان

عهد و پیمان همه بر بیضه ی عنقا بستند

۱۳

خویش را تا به بیابان طلب گم نکنند

بی قراران جرس از آبله بر پا بستند

۱۴

هیچ کس معرکه ی شهرت مجنون نشکست

این طلسمی ست که بر نام سلیما بستند

تصاویر و صوت

نظرات