سلیم تهرانی

سلیم تهرانی

شمارهٔ ۷۱۶

۱

عقل نگذارد مرا یک دم ز دردسر خلاص

رهزنی کو تا مرا سازد ازین رهبر خلاص

۲

جان شود آسوده، هرگه دل قبول عشق کرد

می شود، چون صاف شد آیینه، روشنگر خلاص

۳

همچو گل مشت زری دادم، خریدم خویش را

چون به غیر از این توان شد زین چمن دیگر خلاص؟

۴

چند در قید زمین وآسمان باشد کسی

تا صدف برپاست، مشکل گر شود گوهر خلاص

۵

هرکه او را کار با زنجیر زلف افتاده است

گو دلش گردد مگر از قید در محشر خلاص

۶

چشم پوشیدم ازو، فارغ شدم از جور او

شد ز تیغ آفتاب این گونه نیلوفر خلاص

۷

بعد ازین دستی ندارد بر من آسیب جهان

سوختم، گشتم ز هر آفت چو خاکستر خلاص

تصاویر و صوت

نظرات