
سلیم تهرانی
شمارهٔ ۷۴۹
۱
دارم دلی همچون جرس، پیوسته نالان در بغل
از داغ بر احوال خود، صد چشم گریان در بغل
۲
کی از چمن یاد آورم من کز خیال روی او
چون حلقهٔ زلف بتان، دارم گلستان در بغل
۳
صد چاک افتد همچو گل بر جیب من از هر نسیم
زان همچو غنچه از صبا دزدم گریبان در بغل
۴
جز زلف و روی او کسی هرگز ندیده در جهان
شامی که چون صبحش بود خورشید تابان در بغل
۵
دایم دل سوزنده را در سینه چون داری سلیم؟
آتش نکرده هیچ کس غیر از تو پنهان در بغل
تصاویر و صوت

نظرات