سلیم تهرانی

سلیم تهرانی

شمارهٔ ۸۱۵

۱

چو سوسن از حدیث آرزوی دل زبان بستم

چو زخم به شده چشم از تماشای جهان بستم

۲

ندارم بر بهار این چمن دلبستگی چندان

حنا چون گل به دست خویش از برگ خزان بستم

۳

فراوان عاشقان را دست بسته برد از میدان

من آخر با کمند آه، دست آسمان بستم

۴

نمی دانم درین گلشن تو از دست که می نالی

که من زنار ای قمری ز دست باغبان بستم

۵

چو بلبل بس که خاک این گلستان دلنشینم شد

دل خود را به هر شاخی به جای آشیان بستم

۶

صبا آخر شمیم پیرهن را سوی کنعان برد

به افسون محبت گرچه راه کاروان بستم

۷

به آیین خموشان من جدل با خصم خواهم کرد

سپر کردم ز گوش خویش و شمشیر زبان بستم

۸

برهمن در قیامت نیز خواهد خدمت بت کرد

ز بس در ساعت سنگینی او را من میان بستم

۹

سلیم از دست نگذارم پس از مردن عنانش را

همه بندند بر فتراک سر، من با عنان بستم

تصاویر و صوت

نظرات