سلیم تهرانی

سلیم تهرانی

شمارهٔ ۸۱۸

۱

از جنون عاشقی هرگز وطن نشناختم

تا بیابان بود، ذوق انجمن نشناختم

۲

از سفر از بس چو عنقا بازگشتم دیر شد

هیچ کس را از مقیمان وطن نشناختم

۳

بی تو از بس آب و تاب حسن ایشان رفته است

شمع را در بزم و گل را در چمن نشناختم

۴

عمر صرف صحبت این فرقه گردید و هنوز

همنشینان را چو شمع انجمن نشناختم

۵

بس که عریان دیده بودم در جنون خود را سلیم

روز محشر چون بدیدم در کفن، نشناختم

تصاویر و صوت

نظرات