
سلیم تهرانی
شمارهٔ ۹۴۳
۱
تو آن گلی که ز چشم و دلم چمن داری
ز آب و آینه، چون عکس، پیرهن داری
۲
ز من مپرس که این دلشکستگی ز کجاست
ز خود بپرس که چشمان دلشکن داری
۳
مکن به ماه من ای آفتاب همچشمی
خوش است روی تو، اما کی آن بدن داری
۴
در آتشند مقیمان بزم او چو سپند
درآ به محفل اگر شوق سوختن داری
۵
کلاه شعله بود آشیانه ی بلبل
چه فکر خانه در اطراف این چمن داری؟
۶
خدا غریب مرا آفریده چون عنقا
چه مانده ای به غریبی تو چون وطن داری؟
۷
سرت چو لاله بود خوشتر از همه اندام
به سر هوای که ای شمع انجمن داری؟
۸
ز حرف رنگم اگر خنده آیدت چه عجب
که زعفران چو گل صبح در دهن داری
۹
رفیق اهل تجرد نمی توانی شد
چو باد مصر اگر بوی پیرهن داری
۱۰
چه گفتگو عبث ای مدعی کنی به سلیم
سخن جواب تو گوید اگر سخن داری
نظرات