
سلمان ساوجی
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷ - در وصف ساغر و می
۱
نیست پیدا ، این محیط لاجوردی را کنار
ساقیا دریای می در کشتی ساغر بیار !
۲
چون به زرین زرورق می مگذارن عمر عزیز
زین محیط غم که بروی نیست کشتی را گذار
۳
اندران شبها که خیل ماه بر دارد سپهر
زینهار از دجله خندق ساز واز کشتی حصار !
۴
کشتی خورشید پیکر کانعکاس جرم او
روز روشن می نماید در دل شبهای تار
۵
هست خرم گلشنی ترکیب او از چوب خشک
لیک چوب خشک او می آورد پیوسته بار
۶
مرکبی چوبین روان باباد در رفتن ولی
نیست هیچ از رفتن او باد را بر دل غبار
۷
روحش از باد شمال است وروان از آب بحر
نیست در گیتیجز این آب وهوایش سازگار
۸
معده او بگذارند سنگ خارا را ولی
باشد اندر اندرونش آب صافی ناگوار
۹
آب را هر دم ز پهلویش بود رنگی دگر
خود همین باشد به غایت عالم حسن جوار
۱۰
گردرین کشتی گذارد روزگار خود جهان
ایمن از موج حواد ث بگذارند روزگار
تصاویر و صوت

نظرات
سید محسن