
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۲۷۹
۱
بی دوست من از باغ ارم یاد نیارم
ور جنت فردوس بود، دوست ندارم
۲
از دست رقیبان نروم، ور برود سر
من خاک در دوست به دشمن نگذارم
۳
پرورده به خون جگرش بودم و چون اشک
از دیده من رفت و نیامد به کنارم
۴
آن دم که دهم جان و به خاکم بسپارند
من خاک درش را به دل و جان نسپارم
۵
بر خاک درش میرم و چون خاک شوم من
زان در نتوانند برانگیخت غبارم
۶
در نامه چو نامت نبود نامه نخواهم
و آن دم که به یادت نزنم دم نشمارم
۷
کو دولت آنم که شبی با تو نشینم؟
کو فرصت آنم که دمی با تو برآرم؟
۸
در نامه همه شرح فراق تو، نویسم
بر دیده همه نقش خیال تو نگارم
۹
چشمان سیاه تو به اول نظرم مست
کردند و بکشتند در آخر به خمارم
۱۰
یارب چه دلست آن دل سنگین که نشد نرم؟
از « یارب» دلسوز من و ناله زارم
۱۱
گویند که سلمان سر و جان در قدمش باز
گر کار به سر میرودم بر سر کارم
تصاویر و صوت


نظرات
مهدی
سید محسن