
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۳۴۱
۱
هر دم به تیز غمزه دلم را چه میزنی؟
خود را گذاشتم به تو خود در دل منی
۲
بر هم زند ابرو و چشم تو وقت من
خود وقت کیست آنکه تو بر هم نمیزنی؟
۳
ای رهروان عشق چو پرگار دورها
گردیده در پی تو به نعلین آهنی
۴
سر تا سر جهان ظلمات است و یک چراغ
مردم نهادهاند همه سر را به روشنی
۵
ما و شرابخانه و صوفی و صومعه
او را می طهور و مرا دردی دنی
۶
با من سخن غرضت دلخوشیم نیست
بر ریش پارهام نمکی میپراکنی
۷
امروز خاک پای سگ دوست شد کسی
کو کرد در جهان سری و دوش گردنی
۸
ای باد اگر رهت ندهد پردهدار دوست
خود را چو آفتاب ز روزن در افکنی
۹
گویی که ای چو آب حیاتت به عینه
پاکیزگی و خوی خوش و پاک دامنی
۱۰
تو سرو سر بلندی و چون سایه کار من
افتادگی و مسکنت است و فروتنی
۱۱
سلمان تو در درون به هوای صنوبرش
غم را چه مینشانی و جان را چه می کنی
تصاویر و صوت


نظرات
سید محسن