
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۷۱
۱
جان من میرقصد از شادی، مگر یار آمدهست
میجهد چشمم همانا وقت دیدار آمدهست
۲
جان بیمارم به استقبال آمد، تا به لب
قوتی از نو مگر، در جان بیمار آمدهست
۳
میرود اشکم که بوسد، خاک راهش را به چشم
بر لبم، جان نیز پنداری بدین کار آمدهست
۴
زان دهان میخواهد از بهر امان، انگشتری
جان زار من که زیر لب، به زنهار آمدهست
۵
تا بدیدم روی خوبت را، ندیدم روز نیک
از فراقت روز برمن، چون شب تار آمدهست
۶
بیتو گر می خوردهام، در سینهام خون بسته است
بی تو گر گل چیدهام، در دیدهام خار آمدهست
۷
گر نسیمی زان طرف، بر من گذاری کرده ست
همچو چنگ از هر رگم، صد ناله زار آمدهست
۸
روز بر چشمم، سیه گردیده است از غم، چو شب
در خیالم، آن زمان کان زلف رخسار، آمدهست
۹
گر بلا بسیار شد، سلمان برو، مردانه باش
بر سر مردان، بلای عشق بسیار آمدهست
تصاویر و صوت

نظرات
حمید
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
علی
کسری یاوری
محمد
ترنج؛