
سنایی
شمارهٔ ۱۱۱
۱
عشق آن معشوق خوش بر عقل و بر ادراک زد
عشق بازی را بکرد و خاک بر افلاک زد
۲
بر جمال و چهرهٔ او عقلها را پیرهن
نعرهٔ عشق از گریبان تا به دامن چاک زد
۳
حسن او خورشید و ماه و زهره بر فتراک بست
لطف او در چشم آب و باد و آتش خاک زد
۴
آتش عشقش جنیبتهای زر چون در کشید
آب حیوانش به خدمت چنگ در فتراک زد
۵
شاه عشقش چون یکی بر کدخدای روم تاخت
گفتی افریدون در آمد گرز بر ضحاک زد
۶
زهر او آب رخ تریاک برد و پاک برد
درد او بر لشکر درمان زد و بیباک زد
۷
درد او دیده چو افسر بر سر درمان نهاد
زهر او چون تیغ دل بر تارک تریاک زد
۸
جادوی استاد پیش خاک پای او بسی
بوسههای سرنگون بر پایش از ادراک زد
۹
عقل و جان را همچو شمع و مشعله کرد آنگهی
آتش بیباک را در عقل و جان پاک زد
۱۰
می سنایی را همو داد و همو زان پس به جرم
سرنگون چون خوشه کرد و حدبه چوب تاک زد
تصاویر و صوت

نظرات