
سنایی
شمارهٔ ۱۴۴
۱
روزی بت من مست به بازار برآمد
گرد از دل عشاق بهیکبار بر آمد
۲
صد دلشده را از غم او روز فروشد
صد شیفته را از غم او کار برآمد
۳
رخسار و خطش بود چو دیبا و چو عنبر
باز آن دو بهم کرد و خریدار برآمد
۴
در حسرت آن عنبر و دیبای نوآیین
فریاد ز بزاز و ز عطار برآمد
۵
رشک است بتان را ز بناگوش و خط او
گویند که بر برگ گلش خار برآمد
۶
آن مایه بدانید که ایزد نظری کرد
تا سوسن و شمشاد ز گلزار برآمد
۷
و آن شب که مرا بود به خلوت برِ او بار
پیش از شب من صبح ز کهسار برآمد
تصاویر و صوت

نظرات