
سنایی
شمارهٔ ۲۱۰
۱
تا به بستانم نشاندی بر بساط انبساط
ناگهانم در برآوردی و ماندی در بساط
۲
برگشاد از قهر و لطف لشکر قهرت کمین
تا به دلها درنگون شد رایت انس و نشاط
۳
من ز بهر دوستی را جان و دل کردم سبیل
تا بوم کارم جهاد و تا زیم شغلم رباط
۴
اختلاط عشق تو با جان من باشد همی
تا بود خون مرا با خاک روزی اختلاط
۵
در سرای دوستی آن به که فرشی افگنم
خشت او باشد ز جان و خون او باشد ملاط
۶
تا اگر باری نباشم بر بساط دوستان
خاک باشم زیر پای چاکران اندر سماط
۷
احتیاط و حزم کردم در بلا و درد عشق
تیغ تقدیر آمد و شد پاک حزم و احتیاط
۸
ره ندانم جز به لطفت گر کنی لطفی سزاست
ره نداند جو به پستان طفل خرد اندر قماط
۹
هر که بگذارد صراط آید به درگاه بهشت
من نمیبینم بهشت و بیش رفتم صد صراط
۱۰
از دل آمد بر سنایی کس مباد اندر جهان
گر نماند بر بساط قرب شاهان بی نشاط
تصاویر و صوت

نظرات
احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com
احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com
۸
محمد سالمی