
سنایی
شمارهٔ ۹۶
۱
آنکس که ز عاشقی خبر دارد
دایم سر نیش بر جگر دارد
۲
جان را به قضای عشق بسپارد
تن پیش بلا و غم سپر دارد
۳
گه دست بلا فراز دل گیرد
گه سنگ تعب به زیر سر دارد
۴
پیوسته چو من فگنده تن گردد
دل را ز هوای نفس بر دارد
۵
بگسسته شود ز شهر و ز مسکن
هر دم زدنی رهی دگر دارد
۶
هر چند که زهر عشق می نوشد
آن زهر به گونهٔ شکر دارد
۷
وان دیده به دست غیر بردوزد
کو جز به جمال حق نظر دارد
۸
ای یار مقامر خراباتی
طبع تو طریق مختصر دارد
۹
بنمای به من کسی که او چون من
در کوی مقامری مقر دارد
۱۰
یا از ره کم زنان نشان جوید
یا از دل بی دلان خبر دارد
نظرات