سنایی

سنایی

بخش ۳۰ - اندر رادی و حسن سیرت پادشاه

۱

سال قحطی یکی به کسری گفت

کابر بر خلق شد به باران زُفت

۲

گفت کانبارخانه بگشادیم

ابر گر زفت گشت ما رادیم

۳

صبح‌وار از پی ضیا بدمیم

که نه ما در سخا ز ابر کمیم

۴

دیم ما هست اگر دم او نیست

نام ما هست اگر نم او نیست

۵

نم ابر ار ز خلق بگسسته است

دست ما را که در سخا بسته است

۶

نه فلک را به کام بگذاریم

پنج و چار و سه را بینباریم

۷

ابروار از برای ایشانیم

تا بر ایشان گهر برافشانیم

۸

ما سخی‌تر ز ابر و بارانیم

به گه قحط مُعطی نانیم

۹

گنج و انبار ما برای شماست

وین خزاین همه عطای شماست

۱۰

گرسنه مردمان و کسری سیر

سگ بُوَد این چنین امیر نه شیر

۱۱

روز پاداش ماه باید شاه

باز بهرام وقت بادافراه

۱۲

به تهوّر ز گور کور مجوش

به مدارا ز شیر شیر بدوش

۱۳

مر ترا آمده‌ست چون اشراف

شیر کشتن به خلق آهو ناف

۱۴

عدل را یار خویش کن رستی

ورنه پیمان و عهد بشکستی

۱۵

عدل ورز و به گرد ظلم مگرد

ظلم ازین مملکت برآرد گرد

۱۶

شاه عادل بُوَد به ملک اندر

نایب کردگار و پیغامبر

۱۷

باز ظالم بود ز آتش و دود

یار دجّال و نایب نمرود

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
رضا جهانگیری
۱۴۰۱/۰۸/۰۹ - ۱۵:۱۶:۳۸
ای بنازمت با این شعر