شاه نعمت‌الله ولی

شاه نعمت‌الله ولی

غزل شمارهٔ ۱۰۷۶

۱

در خرابات عشق سرمستم

از ازل بود تا ابد هستم

۲

این سعادت نگر که دستم داد

کمری بر میان او بستم

۳

بر لبم لب نهاد بوسه زدم

جان به جانان به ذوق پیوستم

۴

بر در میفروش رندانه

با حریفان خویش بنشستم

۵

چشم سرمست او چو می نگرم

زان نظر همچو چشم او مستم

۶

عقل مخمور دردسر می داد

شکر گویم که رفت و وارستم

۷

نعمت الله رسید مستانه

ساغر می نهاد بر دستم

تصاویر و صوت

نظرات