
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۱۳۹۰
۱
بر همه ذرات عالم آفتابی تافته
بینم و هر ذره ای از وی نصیبی یافته
۲
تار و پود و صورت و معنی و جسم و جان ما
تافته بر همدگر خوش جامه ای را بافته
۳
کس نمی یابم در این صحرا که محرومست از او
آفتاب رحمتش بر کور و بینا تافته
۴
مو بi مو زلف پریشان جمع کرده وانگهی
از برای سیدی خوش گیسوئی را بافته
۵
ساقی سرمست ما بزم ملوکانه نهاد
نعمت الله پیش از رندان به می بشتافته
نظرات
صدیق ریگی