
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۲۲۱
۱
آمد ز درم نگار سرمست
رندانه و جام باده بر دست
۲
صد فتنه ز هر کنار برخاست
او مست در این میانه بنشست
۳
لب را بنهاد بر لب ما
موئی به دونیم راست بشکست
۴
عشق آمد و زنده کرد ما را
پیوسته بود به ما چو پیوست
۵
از بود و نبود باز رستیم
آسوده ز نیست فارغ از هست
۶
دل در سر زلف یار بستیم
محکم جائی شدیم پابست
۷
از مستی ذوق نعمت الله
خلق دو جهان شدند سرمست
نظرات