شاه نعمت‌الله ولی

شاه نعمت‌الله ولی

غزل شمارهٔ ۴۱۱

۱

آتش عشقش تمام عود وجودم بسوخت

بوی خوشم را چو یافت دیر نه زودم بسوخت

۲

شمع معنبر نهاد مجلس جان بر فروخت

در دل مجمر مرا زود چو عودم بسوخت

۳

تا نزنم دم دگر از خود و از معرفت

عارف معروف من غیب و شهودم بسوخت

۴

یک نفسی جام می همدم ما بود دوش

از دم دل سوز ما نیست و بودم بسوخت

۵

آتش سودای او گرد دکانم گرفت

جمله قماشی که بود مایه و سودم بسوخت

۶

ملک فنا و بقا جمله بر انداختم

چند از این و از آن بود و نبودم بسوخت

۷

سوختهٔ همچو من در همه عالم مجوی

کز نفس سیدم جمله وجودم بسوخت

تصاویر و صوت

نظرات