
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۴۸۹
۱
جان بی جانان تن بی جان بود
خوش بود جانی که با جانان بود
۲
دردمندان را دوا درد دل است
این چنین دردی مرا درمان بود
۳
عشق را خود با سر و سامان چه کار
کار عاشق بی سر و سامان بود
۴
هر که او پابستهٔ زلف بتی است
همچو مو پیوسته سرگردان بود
۵
هر کسی کز عشق او کشته شود
او نمیرد زنده جاویدان بود
۶
عشق او گنجی و دل پروانه ای
جای گنجش در دل ویران بود
۷
سید و بنده اگر خواهی بیا
نعمت الله جو که این و آن بود
تصاویر و صوت

نظرات