
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۷۴۵
۱
ذوقیست دلم را که به عالم نتوان داد
تا بود چنین بوده و تا باد چنین باد
۲
یادت نکنم زان که فراموش نکردم
ناکرده فراموش چگونه کنمت یاد
۳
چشمی که منور نشد از نور جمالش
گر نور دو چشمست که او از نظر افتاد
۴
از دولت ساقی که جهان باد به کامش
از لعل لبت جام بخواهیم بسی داد
۵
عمریست که بر حسن و جمالش نگرانیم
یا رب که چنین عمر بسی سال بماناد
۶
ساقی و حریفان همه جمعند درین بزم
بزمی است ملوکانه نهادیم به بنیاد
۷
سلطان بود آن کس که بود بندهٔ سید
صد جان بفدایش که بود بندهٔ استاد
نظرات