
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۸۷
۱
ذوق ما داری درآ در بحر ما ، ما را طلب
آبرو جوئی مرو هر سو بیا ما را طلب
۲
موج دریائیم و ما را دل به دریا می کشد
حال این دریای ما گر بایدت از ما طلب
۳
ای محقق بی حقیقت هیچ شیئی هست نیست
عارفانه این حقیقت در همه اشیا طلب
۴
هر که آید در نظر ای نور چشم عاشقان
دست او را بوسه ده گم کردهٔ خود را طلب
۵
نقد گنج کنت کنزا را بجو در کنج دل
گوهر دُر یتیم مخزن دلها طلب
۶
قاب قوسین از خط محور پدید آمد تو نیز
خط برانداز از میان معنی او ادنی طلب
۷
آفتاب حسن او و چشم مردم رو نمود
روشنست این نور او در دیدهٔ بینا طلب
۸
دنیی و عقبی و جسم و جان این و آن گذار
گر تو چون ما طالبی مطلوب بی همتا طلب
۹
اسم اعظم را بخوان و یک مسمی را بدان
نعمت الله را بجو مجموعهٔ اشیا طلب
تصاویر و صوت

نظرات