
اسیر شهرستانی
شمارهٔ ۷۷۵
۱
از صبر من آزرده شد تا چند آزارش کنم
یک چند هم بیتابیی دانسته در کارش کنم
۲
در ظلمت بخت سیه عالم به او روشن نشد
افروختم شمع وفا کز خود خبردارش کنم
۳
سوز محبت حسن را رنگین بهار دیگر است
خود را بر آتش می زنم تا رشک گلزارش کنم
۴
بیگانه خوی من چها الفت پرستی می کند
هر دم ز یادم می رود تا یاد بسیارش کنم
۵
زاهد به مستی دوستان عقد اخوت بسته است
دل کو که تحسینش کنم جان کو که ایثارش کنم
۶
شبها به طرف کوی او بیدل روم همچون اسیر
کز اضطراب دل مباد از خواب بیدارش کنم
نظرات