
وفایی شوشتری
شمارهٔ ۱
۱
بستهام باز، به پیمانهٔ می پیمان را
تا ز پیمانهٔ می تازه کنم ایمان را
۲
جز دل من که زند، یکتنه بر آن خم زلف
کس ندیدهست که گو لطمه زند چوگان را
۳
دل ربودی ز من و جان به تو خواهم دادن
منّت از بخت کشم چون بسپارم جان را
۴
دید تا چاه زنخدان تو را یوسف دل
برگزید از همه آفاق چه و زندان را
۵
گر رسد دست به آن زلف درازم روزی
مو به مو شرح دهم با تو شب هجران را
۶
دوش گفتی بطلب هر چه که خواهی از ما
از تو بهتر چه بوَد تا که بخواهم آن را
۷
گر اشاره ز لبت هست که جان باید داد
پیش مرجان تو قدری نبود مر جان را
۸
به جحیمم مبر ای دوست که از همّت عشق
رشک فردوس به یاد تو کنم نیران را
۹
گر به جنّت بروم باز تو را میجویم
طالب دوست «وفایی» چه کند رضوان را
نظرات