وفایی شوشتری

وفایی شوشتری

شمارهٔ ۵

۱

دل زاهدان فریبد لب لعل پر فریبت

که نماند هیچ کس را، به جهان سر شکیبت

۲

دل من بگیر و بربند، به چین زلف یارا

چه شود اگر ز غربت به وطن رسد غریبت

۳

تو چو شمع دلفروزی همه جمع عاشقان را

به خدا که هیچ پروا، نکنم من از لهیبت

۴

به سپهرِ خوبرویی ، چو ز ناز  بذله گویی،

تو ادیب مهروماهی که توان شدن ادیبت

۵

بگداخت جان عشّاق زآفتاب رویت

چو یخ فسرده برجا دل بوالهوس رقیبت

۶

ز جراحتم چه پروا، که رسد هزار مرهم

ز تفقّدات افزون ز شماره و حسیبت

۷

تو چو آفتاب طلعت نشنیدم و ندیدم

که مباد، هرگز از مطلع دلبری مغیبت

۸

مگر، ای نهال دلکش ز ریاض جنّتی تو

که به باغ دلبری دیده ندیده به زسیبت

۹

مکن ای کمندِ زلفش به من اینهمه تطاول

که مراست دست کوته ز فراز و از نشیبت

۱۰

ز نشاط باده مستان به نوا، و شور و دستان

بدرند پرده ی جان که نگردد او حجیبت

۱۱

چه غم ار، زناز ما را تو زقُرب خود برانی

که دل نیازمندان همه جا بود قریبت

۱۲

چه تفاوتی گر، از قهر ز خویشتن برانی

که یکیست نزد عشّاق عنایت و عتیبت

۱۳

زفراق رویت ای گل به دلم خلیده خاری

تو مگر خبر نداری که چه شد به عندلیبت

۱۴

مگر آنکه دست گیری تو ز دست رفته یی را

که مرا نمی رسد دست به دامن رکیبت

۱۵

تو که هستی ای «وفایی» بطلب ز مور کمتر

نه گمان که هرگز از شهد لبش شود نصیبت

۱۶

مگر آنکه در همه عمر مریض عشق باشی

نه هراسی ار که باشد تب هجر او طبیبت

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
سیدمحمد جهانشاهی
۱۴۰۳/۰۲/۱۷ - ۰۳:۴۴:۳۹
به سپهرِ خوبرویی ، چو ز ناز  بذله گویی،