وفایی شوشتری

وفایی شوشتری

شمارهٔ ۳۴ - در مدح حضرت ابوالفضل (ع)

۱

امید راستی از چرخ کجمدار مدار

به راستان بود از کین به کجرویش مدار

۲

به کینه بسته کمر از مجرّه تنگ همی

پی شکستن دلها جریست این جرّار

۳

نمی توان به زمین پای را نهاد از بیم

ز بسکه شیشه ی دلها شکسته این غدّار

۴

ز صدر زین به زمین زد، هزار رستم را

پیاده کرد زکین صد هزار، سامِ سوار

۵

فشرد بسکه دلم را، فسرده شد که دراو

نمانده قطره ی خونی که نوشد این خونخوار

۶

نه دست آنکه پی اش بر، ستیزه برخیزم

نه جای زیستنم در جهان نه پای فرار

۷

ز دست ساقی دوران و گردش گردون

به ساغر است مرا خون دل به جای غفار

۸

دگر، نه جان شکیبا مرا نه قلب صبور

نه تن که بار کشد هرچه او نماید بار

۹

به غیر ناله نماند از وجود من اثری

که هست بی اثر، آن ناله نیز در دل یار

۱۰

زیار بس گلّه دارم ولی شکایت او

به غیر او نکنم زانکه ننگ باشد و عار

۱۱

کنم شکایت او هم مگر به حضرت او

که راز یار بباید نهفت از اغیار

۱۲

به دوستی قسم ای دوست از تو خورسندم

به هر چه می کنی امّا مشو زمن بیزار

۱۳

اگر بُرند، به شمشیر بند از بندم

به تیغم ار بنمایند تارتار، اوتار

۱۴

به جان دوست که از دوست نگسلم پیوند

به زلف یار که دل بر ندارم از دلدار

۱۵

ولی نه شرط محبّت بود، که بگذارند

کمینه چاکر خود را قرین عیب و عوار

۱۶

که تا حسود به من نکته گیرد و گوید

چو یار تست جفاکار دل از او بردار

۱۷

شود زبان حسودان دراز برمن و تو

به این روش اگر ای دوست می کنی رفتار

۱۸

به دست خویش اگر بر سرم زنی خنجر

بزن ولی مگذارم به چرخ ناهنجار

۱۹

که چرخ را به من از کین عداوتیست قدیم

حدیث کجروی اش بسکه کرده ام تکرار

۲۰

اگر تو دوست شوی او به من نیابد دست

و گر تو یار شوی او به من ندارد کار

۲۱

به تار زلف تو سوگند اگر تو یار شوی

برآورم من از این چرخ کجمدار دمار

۲۲

به انتقام برآیم ز یُمن همّت دوست

به بینی اش کنم از رشته های نظم مهار

۲۳

به سیرِ سرِّ ولای تو با ثبات قدم

نه از ثوابت او کمترم نه از سیّار

۲۴

اگر احاطه به من دارد او تو می دانی

مرا، احاطه بر او بیش از اوست چندین بار

۲۵

وجود او بود اندر وجود من مطوی

نه آشکار و نه پنهان بسان سنگ و شرار

۲۶

به روی و موی تو سوگند اگر اشاره کنی

شبش به دیده کنم روز و روز چون شب تار

۲۷

مرا، زعقرب کورش چه غم که می دانم

هزار منظر و افسون برای اژدر و مار

۲۸

به دل ز خنجر مرّیخ او هراسم نیست

چو هست ناوک مژگان یار با من یار

۲۹

ز سعد و نحس وی ام هیچ قبض و بسطی نیست

که قبض و بسط مرا، بسته شد به زلف نگار

۳۰

اگر که میل کند طبعم از پی نخجیر

مرا بود حمل و جدی او کمینه شکار

۳۱

همیشه باد در انکار و جهل چون بوجهل

کسی که فضل ابوالفضل را کند انکار

۳۲

چنانکه بود پیمبر تویی برای حسین

نظیر جعفر طیّار و حیدر کرّار

۳۳

روا بود، که به بی دستی افتخار کند

چو با تو آمده همدوش جعفر طیّار

۳۴

اگر چه قابل یاری نیم ولی خواهم

به فضل خویش تفضّل کنی تو بر من زار

۳۵

ببین که طبع چسان شد به مطلعی دیگر

بسان مطلع رویش مطالع الانوار

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
سید مصطفی سامع
۱۴۰۲/۱۱/۱۵ - ۲۳:۰۲:۵۸
ازدواج با ام البنین  اول دفتر به نام خالق جان آفرینآن خدای واحدِ فردِ ودود بی قرین می گشایم لب به نعتِ خسرو ذوالاحتشاممصطفی سردار دین آن صاحب والامقام پس از آن گویم ثنای مرتضی شاه جهانکو بود شیرِ شجاعِ کردگارِ لامکان می  کنم اینک روایت داستانی را چناناز روایات موثق  گوش ده بر من زجان رفت از دار فنا زهرای اطهر فاطمهگشته دشوار از برای مرتضی عالم همه گفت حیدر با عقیل نیک منسب یا اخییک زنی کن انتخاب از خاندان پُر دلی خاندانش گر شجاع و پُر دلی باشد بسینسل آن زن هم دلیروشیر دل آید همی بود یک مردی دلیر و نامدار اسمش حزامنزد او آمد عقیل ولیک با صد احترام گفت حرف از ماجرای عقد با آن نامدارازبرای دخت او با مرتضی شد خواستگار اصل ونسلش بود از شیران ابنای کلاباز یلان نامدار و پر دلِ دوران ناب عقد او با مرتضی ‍صورت گرفت در روزگارآمد اندر منزل شاه عرب با افتخار از قضا بنگر که اسم او بود هم فاطمهلیک در دل داشت مهر فاطمه بی واهمه از ارادت او بگفتا من کنیز این درممن کنیز خانه بانوی پاک اطهرم نزد طفلانت مگو نام مرا از بعد اینبر کنیز خود بگویید ازوفا ام البنین گشت چندی طی، تولد شد یل شیر علیاز قدوم حضرت عباس شد عالم جلی وه چه زیبا نوگلی آمد به گلزار ولاشد بهار از مقدم او گلشنِ دنیای ما هر طرف بنگر ز یمن مولدش باشد شعفپایکوبی کن دلا بشنو نوای ساز و دف آمده  شاهی که از او می شود مشکل روااو بود باب الحوایج او بود مشکل گشا دید یک روز از قضا ام البنین آن شیرربدر بغل دارد گل زیبای خود آن خوش لقب گاه بوسد هر دودستش  گاه بوسد چشم اوچهره مولا شده با اشک چشمش شستشو گفت یا حیدر چه باشد عیب ونقص دلبرماین چنین گریان تویی ای رهنما و رهبرم گو به من عیبی بود آیا به دستان پسربهرچی اینسان تویی مولای من خونین جگر گفت حیدرنیست عیبی بر دودستانش ولیهست در دستان او یک راز پنهان و خفی گو به من یا مرتضی  من هم شوم واقف ز رازغم مرا در دل فراوان شد بگو ای غمگداز گفت مولا می شود دستان طفل ما جدادر صف کرببلا از ظلم اعدای دغا می شود قربان مولایش حسین این باوفامی دهد چشم و دو دست خویش در راه خدا تا که بشنید این سخن از شیر منان  آن زمانطفل خود را او گرفت و شد روان از آن مکان برد در نزد حسین  آن طفل خود را با ادبدور او دادش طواف آن بانوی نیکو نسب گفت یا مولا حسین جانم  به قربان تو بادجان عالم ،جان این طفلم به قربان تو باد صد چو عباسم فدای عزت شایان تومن خوشم اینک که عباسم شود قربان تو صد سلام کبریا سامع براین بانو مدامصد درود مصطفی بر شان آن والامقام یکشنبه ۱۵-۱۱-۱۴۰۲