
صوفی محمد هروی
بخش ۷۶
۱
ای عزیزان می ندانم تا چه آمد بر سرم
کز فراق دوستان پیوسته با چشم ترم
در جواب او
۲
نان و حلوا می رسد از سفره صاحب کرم
دولت او کم مبادا تا قیامت از سرم
۳
شاه بریان را نگر با دختر بکر برنج
عزم حمام است و دارد عیش با آن محترم
۴
رشته را گفتم چرا گشتی چو من زار و ضعیف
در تمنای عسل گفتا ضعیف و لاغرم
۵
تا به بریان راحت جانهای مشتاقان بود
آزمایش کن بر او گر تو نداری باورم
۶
آن تنکهائی که بر خوان بود خادم پاره ساخت
نیست این پیراهن ناموس، گفتا می درم
۷
سلق اندر پیش بریان به عجز اقرار کرد
گفت اگر دعوی کنم پیشت سزای خنجرم
۸
کرد آهنگ برنج زرد صوفی گفت او
رحم فرما بر پریشانی و روی چون زرم
نظرات